يكى از تئوريهايى كه در مباحث دين پژوهى مطرح گرديد تئورى «تجربه دينى» است. نخستينبار «شلاير ماخر» در ابتداى قرن نوزدهم در مقام دفاع از دين مسيحيت اين تئورى را مطرح ساخت. او به گمان خويش توانسته بود با طرح اين تئورى از اشكالات هيوم در نقض براهين اثبات وجود خدا و نيز نقاديهاى معرفتشناسانه كانت و اشكال تعارض گزارههاى دينى با احكام عقلى و علوم تجربى رهايى يابد. عدهاى نيز با قبول اين تئورى آن را بر وحى منطبق نمودهاند. در اين نوشتار بر آنيم تا ضمن بررسى اجمالى زمينههاى طرح تئورى تجربه دينى، اثبات نماييم كه اين تئورى هيچ گونه ارزش معرفتى نداشته و در نتيجه انطباق آن بر وحى نادرست است.
يكى از مباحث نسبتا جديد در فلسفه غرب، مساله «تجربه دينى» است. در جهان اسلام نيز برخى از نويسندگان مسلمان با تاثر از اين بحث، بر اين باورند كه تجربه دينى همان وحى است. يكى از نويسندگان در اين باره مىنويسد:
«...پس مقوم شخصيت و نبوت انبيا و تنها سرمايه آنها همان وحى يا به اصطلاح امروز «تجربه دينى» است» . (1)
و چون اين انطباق، مستلزم لوازم متعدد غير قابل قبول در تحليل وحى، دين و اعتقادات دينى مىباشد (مانند اين اعتقاد كه دين و وحى يك امر بشرى است (2) و قرآن، الفاظ و تعبيرات شخص رسول اكرم (ص) است نه اين كه از طرف خداى متعال و از طريق ملائكه بر پيامبر اكرم (ص) نازل شده باشد (3) )، بدين جهتبر آن شديم تا اين ديدگاه را مورد نقد و بررسى قرار دهيم.
در اين نوشتار سعى شده است تا تبيينى از حقيقت تجربه دينى و نيز حقيقت وحى - هر چند به صورت اجمالى - ارائه گردد، و در نهايت اثبات شود كه انطباق «تجربه دينى» بر «وحى» ، غير قابل پذيرش است.
مفهوم تجربه دينى براى اولينبار در اواخر سده هيجدهم توسط «شلاير ماخر» (5) مطرح شده و در قرن نوزدهم مورد توجه جدى متفكران غربى واقع گرديد. (6) براى فهم بهتر اين مفهوم، بررسى زمينههاى تاريخى آن ضرورى به نظر مىرسد.
پس از انقلاب علمى قرن هفدهم و ظهور دانشمندان مشهورى مانند گاليله و نيوتن، علوم تجربى رونق بسيار يافت. اين دو متفكر بزرگ تجربى كه ميراث و دستاورد كوپرنيك و كپلر را نيز در چنگ خويش داشتهاند تحولى بس عظيم و شگرف را در رويكرد انسان غربى نسبتبه جهان و ما سواى انسان و از جمله دين و خدا، پى ريزى نمودند. وقتى كه زمين مركزى توسط كوپرنيك رد شد و نيز زمانى كه كپلر، بيضوى بودن مدار حركتسيارات را اثبات نمود، دو اعتقاد اساسى مسيحيت در قرون وسطا يعنى زمين مركزى و اين كه مدار حركتسيارات به صورت دايره مىباشد مورد ترديد جدى قرار گرفت و به تدريج اين انديشه را پديد آورد كه انديشهها و نظريههاى دينى از اساس محكمى برخوردار نبودهاند و نمىتوان به آنها اعتماد نمود و پس از مدتى اين انديشه نسبتبه دين، توسط اكتشافات گاليله نسبتبه اجرام آسمانى و نيز نظريات نيوتن، تقويتشد و بدين وسيله زمينه و اساس يك معيار و اعتقاد مهم در عصر روشنگرى - يعنى قرن هيجدهم - را (هر چند به صورت روانشناسانه و نه به صورت منطقى) بنيان نهاد، و آن اعتقاد به «سيانتيسم» (7) (علم تجربىگرايى) بود.
براى متفكران عصر روشنگرى، علم تجربى از اعتبار بسيار بالايى برخوردار بود به گونهاى كه درستى و بطلان و ارزشمندى معرفتهاى ديگر بشر را به وسيله آن مىسنجيدند و در صورتى كه انديشهاى با علوم تجربى متعارض بود، نزد متفكران عصر روشنگرى هيچ اعتبارى نداشت. و با ظهور انديشه سيانتيسم در قرن هجدهم و غلبه آن بر انديشههاى ديگر، ملاحظه مىشود كه پس از يك قرن در دنياى غرب، در دامن چنين انديشهاى، تفكر فلسفى «پوزيتويسم» با لوازم خاص خود پديد آمد از جمله اين كه معنادارى هر گزارهاى وابسته به تجربهپذيرى آن است و اگر گزارهاى تجربه ناپذير باشد پوچ و بىمعناست. بنابراين گزارههاى دينى، پوچ و باطلند; زيرا گزاره «خدا موجود است» و يا «معاد موجود است» به هيچ وجه تجربهپذير نيست; يعنى نمىتوان در تجربه، خدا يا معاد را مورد آزمايش قرار داد تا صحت و يا بطلان اين دو گزاره را بدست آورد، در نتيجه اين دو گزاره، بىمعنا و پوچ هستند.
بديهى است كه در چنين عصرى هر انديشه و نظريهاى كه با علوم تجربى ناسازگار جلوه مىنمود غير قابل قبول و بىارزش بود و چون در دين مسيحيت، موارد گوناگونى وجود داشته كه با علوم تجربى معارض بوده است اين امر سبب شد تا دين نزد متفكران عصر روشنگرى امرى بىارزش تلقى شود. (8)
توسلات سنتى به استدلال متافيزيكى براى توجيه عقيده دينى با انتقادات سلسلهاى از متفكران از دكارت تا كانت، لطمه و آسيب جدى ديد. كتاب «هيوم» به نام «محاوراتى در باره دين عقلانى» ، برهان نظم را كه عدهاى از تجربهگرايان مىخواستند آن را جايگزين براهين كلامى مدرسى نمايند، ازكارانداخت.
از طرف ديگر، بزرگترين فيلسوف عصر روشنگرى يعنى «ايمانوئل كانت» (9) نظريات خاصى در زمينه معرفت ارائه نمود، او معتقد بود كه چون معرفتهايى كه از خارج نصيب انسان مىشود از قالبهاى متعدد پيشينى ذهن، عبور مىنمايد، جهان خارج به همان صورتى كه هست (نومن) نصيب انسان نمىشود و انسان هميشه معرفتهايى را از خارج بهدستمىآورد كه توسط ذهن او قالبگيرى شده باشد (فنومن) و به عبارت ديگر، انسان هميشه از پشت عينكهايى به خارج مىنگرد كه خود اين عينكها نيز رنگى بوده و از خودشان بر آنچه كه از خارج به او مىرسد تاثير مىگذارند، در نتيجه، انسان نسبتبه خارج نمىتواند ادعاى معرفتيقينى نمايد.
اين نظريه كانت در معرفتشناسى تاثير بسيار مهمى بر متفكران غربى گذاشته است و حوزههاى ديگر معرفتبشر مانند دين پژوهى را نيز از اين تاثير بىنصيب نگذاشت.
بر اين اساس، بسيار روشن و قابل درك است اگر بگوييم دين در عصر روشنگرى امرى بىمعنا و لغو جلوه نمود; زيرا گزارههاى دينى، از يك سو گرفتار مشكل تعارض با علوم تجربى بود (البته بعضى از گزارههاى دينى مسيحيت) و از سويى ديگر معرفتشناسى كانت، تمام گزارهها و نظريات دينى در مورد جهان را از اعتبار ساقط نموده و آنها را از جنبه نظرى به ادعاهاى مشكوك و غير يقينى تبديل كرده بود.
كانت در هر يك از نقدهاى خودش كه آثار بزرگ وى را تشكيل مىدهند، بر حوزه خاصى از تجربه انسانى متمركز مىشود: حوزه علم، حوزه اخلاق و حوزه هنر. او در هر حوزه مىكوشد تا با دقت، حدود احكام مجاز را ترسيم نمايد.
وقتى اين حدود، به وضوح بيان شوند، تفكيك احكامى كه مطمئنا ريشه در تجربه دارند، از قضايايى كه شكل احكام تجربى را به خود مىگيرند - ولى در واقع تلاشهايى براى بسط مفاهيم و مقولات به مسائلى است كه از حدود كاربرد صحيح خود تجاوز مىكنند - ممكن مىگردد.
كانت در اولين نقد خود، مفهوم خدا را نمونهاى متعالى از عقل محض بر شمرد و معتقد است كه با عقل نظرى نمىتوان وجود خدا را ثابت نمود، اما در نقد دوم خودش، وجود خداوند را به عنوان اصل موضوع عقل عملى محض، مىپذيرد. به عبارت ديگر، با اين كه به لحاظ نظرى هيچ معرفتى از مفهوم خداوند نداريم ولى فرض وجود آن براى داشتن اخلاق، ضرورت دارد; در واقع، عقايد و اعمال دينى، ريشه در تجربه اخلاقى دارند و نتيجه نداى عقل عملى و كشمكش ما با قانون اخلاقى است و دين ذاتا به سميتشناختن همه وظايف به عنوان دستورهاى الهى است.
بدين ترتيب، كانت كه به لحاظ عقل نظرى، وجود خدا را غير قابل اثبات مىداند، با فرو كاستن دين به اخلاق، وجود خدا را به عنوان پيش فرض اخلاق، ضرورى دانسته و آن را مىپذيرد. (10)
ناهمخوانى عقايد مسيحيت و مضامين كتاب مقدس با فهم عمومى انسانها، پيامدهاى زيانبارى به همراه داشت، از جمله اين كه بسيارى از متفكران و آزادانديشان، گرايشهاى الحادى پيدا كردند و بكلى از دين رويگردان شدند. همچنين بسيارى از متفكران متعصب مسيحى كه نمىتوانستند به دين آبا و اجدادى خود پشتپابزنند، براى مصون سازى دين در برابر انتقادهاى منتقدان و حفظ يا توجيه چهره نامعقول و خرافى كتاب مقدس، نظرياتى كه «تدابير حفاظتى» نام گرفت ابداع كردند و از اين رهگذر مكاتب فلسفى خاصى پديد آمد. نكوهش معرفت و آگاهى، در صفحات اوليه كتاب مقدس و ارائه تصويرى انسانوار از خداوند به صورت انسانى خدعهگر و دروغگو و طرح گناه ذاتى آدميان و نسبت زنا و زنا زادگى به انبياى الهى، ضمن دادن چهرهاى خرافى و موهوم به دين، هر آزادانديشى را رنج مىدهد.
يكى ديگر از عقايد اساسى و توجيهناپذير مسيحيت، مساله تثليث است. اين فكر را به عنوان رمز كليسا تلقى نموده و در پاسخ به اين پرسش كه مضامين كتاب مقدس، نامعقول است، مىگويند عقل قلمرو خاص خود را دارد و راه عقل از راه ايمان جداست. و همين امر سبب شده است كه تاريخ تمدن اروپا در بعضى از ادوار خود به دو عصر متفاوت «ايمان» و «علم» تقسيم شود.
ارائه تصوير زشت از ناحيه كتاب مقدس در مورد انبياى الهى مانند نسبتباده گسارى و زنا با محارم به حضرت لوط (11) و كشتى گرفتن خدا با يعقوب و ناتوانى خدا از غلبه بر او (12) شرم آور بوده و به هيچ وجه قابل قبول نمىباشد. همچنين تحمل گناه يا فدا شدن مسيح به جاى انسانهاى گناهكار با عقل بشرى توجيهناپذير است. بخشش گناه و خريد و فروش بهشت و نيز مبارزه كليسائيان با مخالفان فكرى خود، از جمله عواملى بودند كه متفكران و دانشمندان را به مسيحيتبدبين نمود.
اين عوامل، واكنشهاى مختلفى را در پى داشت، عدهاى از دين رويگردان شدند و گروهى نيز با اصلاح دينى، در صدد ارائه تعريف و تفسيرهاى جديد از ماهيت دين بر آمدند.
يكى از تلاشهاى متعلق به دسته دوم، ارائه «تجربه دينى» به عنوان گوهر و اساس دين بود كه «شلاير ماخر» آن را بيان كرد. وى سالهاى اوليه عمر خود را در ميان فرقه پروتستان گذراند و در حلقه اصلى رمانتيكهاى جوان در برلن شركت مىكرد. او از اين كه هنرمندان و به طور كلى نسل نو به دين گرايش نشان نمىدادند، رنج مىبرد. از سويى مضامين كتاب مقدس را در تضاد با عقل و فهم بشرى مىيافت و اين تعارض و ناهمگونيها مدتها او را به خود مشغول داشت، و از سويى ديگر عزت دينى به وى اجازه نمىداد كه به عقايد دينى پشتپابزند، بويژه آن كه او يك كشيش بود، تا اين كه سرانجام طرحى به نظرش رسيد و تدريجا به آن صورت فلسفى داد و مكتبى را پايهگذارى كرد كه تا امروز هواداران بسيارى دارد.
شلاير ماخر ادعا كرد كه گوهر دين، احساس و توجه باطنى به بىنهايت است و اساسا دين از مقوله احساس و شور و شوق به موجود نامتناهى است و افكار و عقايد و اعمال دينى جنبه ثانوى داشته و در واقع چيزى جز تجلى احساسات دينى نيستند. از نظر شلاير ماخر، دين، هويت مستقلى دارد و نبايد به متافيزيك يا اخلاق ارجاع شود. (13) هويت و گوهر دين، نه انديشه است و نه عمل، بلكه احساس درونى و اتكاى بىواسطه به واقعيت مطلق است. (14)
به عبارت ديگر، ماخر معتقد بود كه دين نه علم مابعدالطبيعه است و نه علم اخلاق، بلكه از ريشه و اساس با آن دو متفاوت است; زيرا علم ما بعدالطبيعه، حقيقت جهان و قوانين آن را از خود به هم مىبافد و علم اخلاق از درون نهاد انسان و رابطه او با جهان، نظامى از وظايف را پديد مىآورد كه نسبتبه كردارهايى فرمان مىدهد يا از آنها باز مىدارد، اما سر و كار دين نه با استنتاج متافيزيكى است نه با آن كه جهان را براى بركشيدن قانون تعيين وظايف بهكارمىگيرد، دين نه دانش است نه اخلاق، بلكه احساس است. (15)
او دوستان هنرمند، شاعر و نقاد خود را در برلن در اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم، قانع ساخت كه حساسيتهاى آنها با روح حقيقى حيات دينى بيشتر هماهنگ است تا با آنچه كه در كليساها جريان داشت و نيز مضامين كهنه و نامعقول و متناقض كتاب مقدس، پوسته دين بوده و آنچه كه مهم است گوهر دين يعنى همان احساس درونى است; لطافت روح و طبع شاعرانه و عارفانه كاملا با گوهر دين هماهنگ است و عقايد و آداب دينى كه از آن گريزان هستند ربطى به دين نداشته و از آن بيگانهاند.
هدف دوم شلاير ماخر، مصون سازى دين از نقاديهاى فيلسوفانى مانند كانت و هيوم بود. وقتى اعتقادات و مباحث نظرى با حقيقت دين بيگانه باشد و تنها راه دسترسى به دين، عواطف و احساسات باشد نه انديشه و تعقل، ديگر جايى براى براهين اثبات وجود خدا باقى نمىماند و طبعا نقدها و نقضهاى فيلسوفان ملحد، راه به جايى نخواهد برد، زيرا دين عنصرى مستقل از مباحث نظرى است و اثبات كنندگان و منكران وجود خدا كه بر ضد يكديگر برهان اقامه نموده و مىكوشند قوه عاقله يكديگر را متقاعد سازند كه خدايى هست و يا خدايى نيست، هر دو بيراهه مىروند، چون دين را بايد در جايى ديگر جستجو نمود، جايگاه دين، نهان خانه دل است، نه انديشه و فكر بشرى.
او در اين موضوع، دو كتاب به نامهاى «در باره دين» (16) و «ايمان مسيحى» (17) از خود بر جاى گذاشت. در كتاب اول بر استقلال دين يا ديندارى از كاركرد عقل نظرى و عملى تاكيد مىكند; از نظر او دين نه راه انديشيدن، نه طريق عمل، نه مجموعهاى از اعتقادات و نه مجموعهاى از مناسك دينى است، (18) ديندارى همان تجربه و احساس موجود نا متناهى است. شلاير ماخر در كتاب ايمان مسيحى، نقش يك متكلم را ايفا مىكند و متعلق احساس دينى را وابستگى مطلق مىداند. بدين ترتيب، او با ادعاى اين كه در ديندارى، اعتقادات، نقشى ندارند توانسته بود به زعم خويش، دين مسيحيت را در عصر جديد، مطرح نموده و از آن دفاع كند; زيرا وقتى كه اعتقادات و گزارههاى دينى، اساس دين نباشند دو اشكال نظريه كانت در زمينه معرفتشناسى و نيز تعارض با علوم تجربى، بر آن وارد نخواهد بود و با توجه به اين كه گوهر دين، تجربه دينى و احساس درونى خاص است، اين احساس و تجربه دينى در عصر روشنگرى و هر زمان ديگر، قابل حصول و نيز قابل ارائه و دفاع خواهد بود.
قبل از بررسى مساله درستى يا بطلان انطباق تجربه دينى بر وحى، ذكر دو نكته ضرورى است:
نكته اول اين كه واژه «تجربه» (Experince) از جمله واژههايى است كه تغييرات عمدهاى از جهت معنا در آن رخ داده است، اين واژه اكنون به طور وسيعى در رشتههاى گوناگونى مانند علوم طبيعى، هرمنوتيك و فلسفه دين به كار مىرود و در حقيقتبار معنايى ويژهاى در اين زمينهها دارد.
در فرهنگ غرب واژه تجربه دو كاربرد متفاوت دارد:
1- از دوره باستان تا قرن هفدهم ميلادى واژه تجربه (Experince) ، بيشتر معناى كنشى (19) داشته است. اين واژه در اصل از واژه لاتينى " "Experiri" مشتق شده است كه به معناى «آزمودن» و يا «در معرض آزمايش قرار دادن» است. بعنوان مثال، اگر كسى به شخص ديگرى مىگفت «وفادارى مرا تجربه كن» دقيقا به اين معنا بود كه وفادارى مرا بيازماى. تجربه در اين مورد، كنشى و فعلى بود و مراد اين بود كه امتحان كن، دليل بياور و با محك آزمايش بيازماى.
2- از قرن هفدهم ميلادى به بعد، تحول خاصى در معناى اين واژه رخ داد و در حقيقت اين تحول خاص، سرلوحه اصطلاحاتى مانند تجربه دينى، تجربه عرفانى و نظاير آن گرديد.
در دوره مدرن «تجربه» بيشتر معناى «كنش پذيرى و انفعالى» (20) به خود گرفته است. تجارب به اين معنا در مقابل اعمال و كنشها قرار مىگيرند، تجارب، تمام چيزهايى هستند كه براى ما رخ مىدهند، نه آن چيزهايى كه انجام مىدهيم. در اين معناى اخير، آنچه من تجربه مىكنم، چيزى است كه من احساس يا مشاهده مىكنم، لذتهايى كه مىبرم، دردهايى كه مىكشم، عواطف و انفعالات درونى كه دارم، همه در مقوله تجارب من مىگنجند، تجارب من حالات درونى من هستند كه خودشان را بر حيات درونى من تحميل كردهاند و بر خاطرات درونى من افزوده شدهاند.
نكته دوم آن كه گرچه در مورد تجربه دينى تعريفهاى گوناگونى ارائه شده است ولى همانطورى كه از تعريف تجربه به معناى اول بدست مىآيد و نيز با تامل در تعريفهاى بيان شده در مىيابيم كه گوهر مشترك همه تعاريف مربوط به تجربه دينى، «احساس درونى بودن» آن است. (21)
در خصوص تطبيق تجربه دينى بر وحى، چند اشكال عمده قابل طرح است:
اشكال اساسى وارد بر تجربه دينى آن است كه: تجربه دينى داراى هيچ گونه ارزش معرفتى نيست; زيرا ممكن است در هر تجربه دينى، تجربهگر، نفس خود را تجربه نمايد نه موجود متعالى را ولى به خطا گمان كند كه موجود متعالى را تجربه نموده است. بنابراين به لحاظ بروندينى، سخن او - از آن جهت كه صرفا از تجربهاش گزارش مىدهد - قابل اعتماد نيست، به عبارت ديگر، صرف اين كه شخص تجربهگر، ادعا كند كه خدا يا ملائكه و يا مقربان درگاه او سبب شدهاند تا اين احساس در او پديد آيد، يا اين كه بگويد من احساس مىكنم كه خداوند يا اولياى او در اين احساس خاص دخالت داشتهاند، اين ادعاى او هيچ گونه ارزش معرفتى نخواهد داشت; زيرا به چه دليلى بايد اعتماد نمود كه سخن او در اين ادعا، درست است؟ و به چه دليلى امور ديگر سبب پيدايش آن احساس در او نگرديدهاند؟
به سخن ديگر، گر چه تجربه دينى، نوعى احساس و علم حضورى بوده و در علم حضورى خطا راه ندارد ولى نكته مهم اين است كه ذهن همواره مانند دستگاه خودكارى از يافتههاى حضورى، عكسبردارى مىكند و صورتها يا مفاهيم خاصى را از آنها گرفته سپس به تجزيه و تحليلها و تعبير و تفسيرهايى در باره آنها مىپردازد.
مثلا هنگامى كه دچار ترس مىشويم ذهن ما از حالت ترس، عكس مىگيرد كه بعد از رفع شدن آن حالت مىتواند آن را بهخاطربياورد. همچنين مفهوم كلى آن را درك مىكند و با ضميمه كردن مفاهيم ديگرى آن را به صورت جمله: «من مىترسم» يا «من ترس دارم» يا «ترس در من وجود دارد» منعكس مىسازد. و نيز با سرعت عجيبى پديد آمدن اين حالت روانى را بر اساس دانستههاى پيشين، تفسير مىكند و علت پيدايش آن را تشخيص مىدهد.
همه اين فعل و انفعالات ذهنى كه سريعا انجام مىگيرد غير از يافتن حالت ترس و علم حضورى به آن است ولى مقارنت و همزمانى آنها با علم حضورى در بسيارى از اوقات، موجب اشتباه مىشود و شخص مىپندارد همانگونه كه خود ترس را با علم حضورى يافته است علت آن را هم با علم حضورى شناخته است در صورتى كه آنچه با علم حضورى درك شده استيك امر بسيط و عارى از هر گونه صورت و مفهوم و همچنين خالى از هر گونه تعبير و تفسير بوده و به همين جهت، احتمال خطايى در آن وجود ندارد در صورتى كه تفسير مقارن آن از قبيل ادراكات حصولى بوده كه خود به خود، ضمانتى براى صحت و مطابقتبا واقع ندارند.
با اين توضيح، روشن مىشود كه چرا و چگونه در مورد پارهاى از علوم حضورى، خطاهايى رخ مىدهد; مثلا گاهى انسان، احساس گرسنگى مىكند و مىپندارد كه نياز به غذا دارد در صورتى كه اشتهاى كاذبى است و در آن حال نيازى به غذا ندارد، سر مطلب اين است كه آنچه با علم حضورى خطاناپذير درك شده همان احساس خاص بوده است ولى همراه آن احساس، تفسيرى به وسيله ذهن بر اساس مقايسه آن با ساير احساسهاى قبلى، انجام گرفته كه علت اين احساس، نياز به غذا است اما اين مقايسه صحيح نبوده و بدين وسيله خطايى در تشخيص علت و تفسير ذهنى، پديد آمده است. خطاهايى كه در مكاشفات عرفانى پديد مىآيد نيز از همين قبيل است. بنابراين لازم است در تشخيص علم حضورى كاملا دقت كنيم و آن را از تفسيرهاى ذهنى مقارن آن، جدا كنيم. (22)
در واقع در فرايند حصول يك احساس مانند احساس درد در درون انسان (كه تجربه دينى نيز يك احساس است) سه مرحله نزديك به هم رخ مىدهد:
1- مرحله اول كه همان احساس بسيط درد مىباشد. اين مرحله همان علم حضورى است كه خطا در آن راه ندارد; يعنى شخص در اين كه احساس درد مىكند خطايى انجام نمىدهد، و در واقع در اين مرحله، اصلا خطا قابل تصور نيست.
2- در مرحله دوم، ذهن انسان از آن محسوس درونى مفهوم و صورتى برداشته و در قالب يك قضيه آن را بيان مىكند و مىگويد: «من درد دارم» اين قضيه نيز كه در منطق به آن، «وجدانيات» مىگويند از قضاياى صادق و بديهى است; يعنى هيچ گاه شخص صاحب درد در صدق آن قضيهاى كه در ذهن او نقش بسته است دچار ترديد نمىگردد.
3- در مرحله سوم كه مربوط به تفسير است، شخص درد خود را تحليل و تفسير نموده و به استناد دلايل مختلفى، امرى را به عنوان علت درد بيان مىكند و مثلا مىگويد: زخم معده من علت درد است، ولى وقتى كه به پزشك مراجعه مىكند، پزشك به او مىگويد كه معده شما سالم است و ناراحتى شما و دردتان معلول فشار و ناراحتى عصبى شما است.
همان طورى كه ملاحظه مىشود تنها مرحله اول، علم حضورى است ولى مرحله دوم و سوم، علم حصولى است، و بدين جهت احتمال خطا در آن دو قابل تصور است، گر چه از آنجا كه در مرحله دوم، حاكى و محكى نزد عالم حاضر است، صدق آن بديهى مىباشد ولى مرحله سوم به دليل اين كه نه علم حضورى است و نه مانند مرحله دوم، حاكى و محكى در آن، نزد عالم حاضر است، صدق آن مشكوك بوده و خطا در آن قابل تصور مىباشد.
در مورد تجربه دينى نيز مىگوييم، گر چه تجربه دينى يك نوع احساس بوده و به علم حضورى براى صاحب تجربه دينى معلوم است و در مرحله احساس صرف و بسيط او خطا وجود ندارد، و همچنين اگر از اين احساس خود بخواهد خبر بدهد و بگويد احساسى به من دست داده است، در اين مرحله نيز خطايى وجود ندارد; يعنى اين خبر او كه احساسى به او دست داده و براى او حاصل شده است، نيز درست و مطابق با واقع مىباشد، ولى اگر بخواهد نزد خود تحليل و تفسير نموده و بگويد خداوند اين احساس را در من پديد آورده است، و به عبارت ديگر، خداوند علت اين احساس مىباشد و يا فرشته يا پيامبر و يا شخصيت ديگرى علت اين احساس بوده و آن را در من به وجود آورده است، چنين ادعايى از صحت و درستى و صدق يقينى برخوردار نيستبلكه ادعايى است مشكوك; يعنى معلوم نيست كه تحليل او درستبوده و واقعا نيز خداوند يا يكى از اولياى او علت پديد آمدن آن احساس در او باشند بلكه ممكن است عوامل ديگرى مانند اختلالات روانى يا بيمارى شديد، علتحصول آن احساس باشد.
بنابراين، به لحاظ منطقى و از ديدگاه بروندينى، صاحب تجربه دينى نمىتواند صرفا بر اساس احساس خاصى كه به او دست داده است ادعايى را كه صدق و درستى آن يقينى باشد نسبتبه بيرون از خودش، بيان نمايد و صرفا مىتواند نسبتبه احساسات خودش خبر دهد. و بدين جهت ادعاهاى صاحب تجربه دينى نسبتبه بيرون از خودش، هيچ ارزش معرفتى ندارد، و بديهى است كه اگر تئورى تجربه دينى براى اين امر ارائه شده است كه صدق ادعاهاى صاحب تجربه را نسبتبه درون خودش تصحيح نمايد، در اين صورت گر چه ادعاى شخص نسبتبه درون خودش، از وجدانيات منطقى بوده و صدق آن بديهى است ولى روشن است كه تصحيح آن ادعا، نيازى به ارائه تئورى تجربه دينى نداشته و به سبب اين كه آن ادعا از وجدانيات ما است، صدق آن محرز مىباشد.
اما اگر تئورى تجربه دينى در صدد توجيه درستى و صدق گرايش شخص به دين خاص و ادعاهاى دينى او باشد، بايد گفت كه اين تئورى از چنين هدفى عاجز بوده و همان طورى كه بيان شد، تجربه دينى هيچ ارزش معرفتى ندارد; يعنى صرف اين كه براى صاحب تجربه دينى، احساسى رخ داده است دليل بر اين نيست كه تحليل و قضاوت او نسبتبه علت آن احساس نيز درستباشد.
اندك توجهى به انواع تجربه دينى كه در منابع فلسفه دين آمده است، مدعاى ما (يعنى عدم ارزش معرفتى تجربه دينى به لحاظ بروندينى) را ثابت مىنمايد، بعنوان مثال «ريچارد سويين برن» با ادعاى اين كه دستهبندى و طبقهبندى وى، جامع و مانع است، تجربه دينى را به پنج قسم زير تقسيم مىكند:
الف) تجربه خداوند يا حقيقت غايى به واسطه شىء محسوس كه در قلمرو تجربه همگانى است. براى مثال، ممكن استشخص، خداوند را در تمثال شخصيتى مقدس، غروب خورشيد يا اقيانوس ببيند. تمثال يك شخص يا غروب خورشيد، خدا نيستند اما شخص در قالب اين امور يا از طريق آنها با خداوند يا امر ما فوق طبيعى مواجهه مىيابد.
ب) تجربه خداوند يا حقيقت غايى به واسطه شىء محسوس، نامتعارف و مشاع. براى مثال ممكن استشخص، امر مافوق طبيعى را از طريق باكره لورد يا در بوتهاى كه مشتعل است اما نمىسوزد تجربه كند.
ج) تجربه خداوند يا حقيقت غايى به واسطه پديدهاى شخصى كه در قالب زبان حسى متعارف قابل توصيف است. براى مثال ممكن استشخصى خداوند را در رؤيا يا مكاشفه، تجربه كند مانند رؤياى پطرس. مكاشفهها، رؤياها، نداهاى غيبى و نظاير آنها، اگر چه در قالب زبان حسى بيان مىشوند اما فقط براى شخص واحد قابل حصولند.
د) تجربه خداوند يا حقيقت غايى به واسطه پديدهاى كه در قالب زبان حسى متعارف قابل توصيف نيست. در اينجا، شخص چيزى را احساس مىكند يا مىبيند اما آن چيز به مثابه امرى توصيف ناپذير به تجربه او در مىآيد.
ه) تجربه خداوند يا حقيقت غايى بدون واسطه هر گونه امر حسى. در اين حالت، شخص به نحو شهودى و بىواسطه از خداوند يا آن يگانه مطلق آگاه مىشود. (23)
دقت در موارد فوق روشن مىسازد كه آنچه تجربه دينى ناميده مىشود به لحاظ بروندينى، واجد هيچ گونه ارزش معرفتى نيست; يعنى به صرف اين كه كسى خواب ديده و مدعى مواجهه با امر مطلق و ماوراى طبيعى شده است، دليل صدق رؤيا و خواب او نيست، به چه دليلى احساس درونى شخصى كه مدعى درك موجود ماوراى طبيعى است را بايد قبول نموده و دليل صدق گفتارش دانست؟ (يعنى در واقع هم، موجود ماوراى طبيعى علت پديد آمدن اين احساس در او شده باشد؟) به چه دليلى او نفس خودش را مورد تجربه قرار نمىدهد؟ بديهى است كه به لحاظ بروندينى، ادعاى مواجهه با امر مطلق از طرف يك شخص، هيچ گونه دليلى بر صدق و درستى كلام و يا تجربه او نيست. همچنان كه تحليل آقاى «پراد فوت» از تجربه دينى نيز مؤيد گفتار ما است، ايشان مىگويد:
«توصيف ما از تجربه دينى بايد چندان جامع باشد كه اولا بتوانيم ديگران را هم صاحب تجربههاى دينى بدانيم (تجربههايى كه به اعتقاد صاحبانشان حاكى از امر مافوق طبيعى هستند) و ثانيا ملزم نباشيم متعلقات مافوق طبيعى اين تجربهها را تصديق كنيم. بنابراين، تجربه دينى تجربهاى است كه شخص صاحب تجربه آن را دينى تلقى كند، دينى دانستن يك تجربه بدان معناست كه شخص تجربهگر معتقد است تبيين آن تجربه بر مبناى امور طبيعى نارسا و غير كافى است و آن تجربه را فقط بر مبناى آموزههاى دينى مىتوان تبيين كرد...اما اين امر كه صاحبان تجربه، تجربه خود را بر مبناى وجود موجودى مافوق طبيعى درك مىكنند بدان معنا نيست كه آنها واقعا موجودى مافوق طبيعى را تجربه مىنمايند، يا هيچ تبيين طبيعى مقنع و با كفايتى براى تجربه آنها وجود ندارد» . (24)
نتيجه آن كه تجربه دينى كه يك احساس صرف است هيچ ادعايى نسبتبه بيرون از شخص تجربهگر را نمىتواند اثبات نمايد و چون هيچ گونه ارزش معرفتى ندارد در مباحثبروندينى نمىتوان از آن استفاده كرد.
با اين تحليل نكته بسيار مهم ديگرى نيز ثابت مىشود و آن اين است كه بر اساس اعتقاد شلاير ماخر كه تمسك به ادله و براهين عقلانى را در اثبات خدا و آموزههاى دينى ناكافى و باطل دانسته و اشكالات و نقاديهاى هيوم و كانت را نسبتبه اين مساله وارد مىدانسته است، تحقق و وجود تجربه دينى قابل اثبات نيست; يعنى اصلا نمىتوان به طور يقينى ادعا نمود كه تجربه دينىاى وجود دارد; زيرا روشن است كه در اعتقاد قائلين به تئورى تجربه دينى، به هر احساسى كه به انسان دست دهد، تجربه دينى اطلاق نمىشود بلكه تجربه دينى آن است كه به نحوى از انحاء با خداوند (يا واقعيت مطلق و غايى) و مظاهر و تجليات او در ارتباط باشد حال چه اين كه خداوند يا مظاهر او علت آن احساس باشند و يا اين كه متعلق آن احساس باشند. چنان كه شلاير ماخر معتقد است كه تجربه دينى، تجربهاى است كه خداوند علت آن تجربه باشد و به عبارت ديگر، انسان آن را نتيجه كار خدا بداند. او مىگويد:
«احساس شما تا آنجا كه نتيجه كار خدا توسط كار هستى در شماست، ديندارى است. خلاصه دين، اين احساس (اين احساس در بالاترين وحدت آن) است كه محرك احساس يك چيز است و فقط از طريق اين وحدت، مىتوان چيزى را به طور منفرد و خاص احساس كرد; يعنى احساس كنيم كه وجود حيات ما، حيات و وجودى در خدا و توسط خداست» (25)
عدهاى ديگر نيز ارتباط و تعلق احساس به خداوند يا مظاهر او را شرط دينى بودن تجربه دينى مىدانند:
«تجربه دينى را غير از تجربههاى متعارف مىدانند; يعنى شخص، متعلق اين تجربه را موجود يا حضورى ما فوق طبيعى مىداند (يعنى خداوند يا تجلى خداوند در يك فعل) يا آن را موجودى مىانگارد كه به نحوى با خداوند مربوط است (مثل تجلى خداوند يا شخصيتى نظير مريم عذرا) و يا آن را حقيقتى غايى مىپندارد، حقيقتى كه توصيف ناپذير است (مثل امر مطلق غير ثنوى [برهمن] يا نيروانا)» (26)
با توجه به آنچه كه در صفحات قبل بيان داشتهايم، اثبات اين كه متعلق احساس يا علت آن، فلان شىء معين است، از طريق آن احساس قابل اثبات نيست; يعنى نمىتوان ادعا نمود كه چون من احساس مىكنم كه خداوند علت احساس من است پس در واقع نيز خداوند علت احساس من مىباشد و از آنجا كه چنين امرى قابل اثبات از طريق آن احساس نيست دينى بودن تجربه، قابل اثبات نخواهد بود; زيرا مقوم دينى بودن تجربه، ارتباط آن با خداوند (يا واقعيت غايى) يا مظاهر اوست و همانگونه كه بيان شد، چنين امرى قابل اثبات نيست، بدين جهت مىتوان ادعا نمود كه چون دينى بودن تجربه به صورت واقعى و قطعى، قابل اثبات نيست، طرح اين تئورى در مباحث دين پژوهى لغو و بىاساس مىباشد. البته روشن است كه با توجه به عدم كارايى عقل و براهين عقلانى نزد قائلين به تئورى تجربه دينى، توسل به استدلال عقلانى براى اثبات دينى بودن اين تجربه يعنى ارتباط آن با خداوند (يا واقعيت غايى) و مظاهر او، تلاش باطلى است و بديهى است اگر كسى براهين عقلانى را صحيح و قابل تمسك بداند و از آن در اين مقام بهره جويد، ديگر نيازى به تئورى تجربه دينى در مباحث دين پژوهى باقى نخواهد ماند و چنين بحثى از ريشه لغو خواهد بود; زيرا چنين تئورىاى صرفا در وضعيتى ارائه شده است كه هر گونه تلاش عقلانى براى اثبات خداوند و آموزههاى دينى باطل تلقى مىشد.
يكى ديگر از ايرادهاى اساسى تجربه دينى آن است كه هدف از ارسال انبيا، هدايتبشر به سوى سعادت و كمال است، و زمانى اين هدف خداوند، محقق مىشود كه احتمال خطا در گفتار و هدايتگرى پيامبران موجود نباشد; زيرا در اين فرض، هيچ دليلى وجود ندارد تا روشن نمايد كه آيا پيامبران، بشر را به سوى ضلالت و شقاوت پيش مىبرند يا سعادت؟ و بديهى است كه در اين صورت، هدف خداوند حكيم از ارسال انبيا، محقق نگرديده بلكه غرض او نقض مىشود و در نتيجه، اصل ارسال رسل لغو خواهد بود در حالى كه صدور كار بيهوده از خداى متعال، محال است.
حال اگر، وحى كه تنها راه ارتباط پيامبران با خداوند است، همان تجربه دينى باشد، مستلزم آن است كه وحى، قابل اعتماد نباشد; زيرا همانطورى كه سابقا ملاحظه شد، تجربه دينى هيچ گونه ارزش معرفتى ندارد و در نتيجه به سخنان پيامبران نيز نمىتوان اعتماد نمود; زيرا به اعتقاد صاحبان تئورى تجربه دينى، سخنان صاحب تجربه، همان تعبير و تفسير آن تجربه است.
بنابراين، هدف خداوند از ارسال انبيا وقتى تامين مىشود كه در هدايتگرى انبيا احتمال خطا وجود نداشته باشد; زيرا احتمال خطا كافى است تا بشر به طور طبيعى به كلام آنها اعتماد نكرده و هدايت نيابد و به همين جهت است كه در مباحثبروندينى نبوت، عصمت را براى پيامبران اثبات مىنمايند، و از ناحيه ديگر، قرآن كريم نيز با تاكيد بسيار زياد و در آيات متعدد، اعلام مىنمايد قرآن - كه همان محتواى دعوت و هدايت پيامبر اسلام (ص) است - الفاظ شخص پيامبر نيست; يعنى اينطور نيست كه قرآن، الفاظ شخص پيامبر و تعبير ايشان از احساس خود باشد بلكه الفاظ قرآن نيز مستقيما از ناحيه خداوند و يا با واسطه ملائكه بر قلب مبارك پيامبر نازل شده است. و از كسانى كه مدعىاند قرآن، الفاظ شخص پيامبر است مىخواهد كه اگر آنها قرآن را الفاظ و سخنان يك انسان مىدانند، مثل آن را بياورند (تحدى قرآن) .
توجه به اين امر نيز سخنان فوق را تاييد مىكند كه انطباق وحى بر تجربه دينى باطل است; زيرا تجربه دينى، از اين سويه و اكتسابى است و به دو قسم رحمانى و شيطانى قابل انقسام است (چنان كه عرفا، تجربه عرفانى را به اين دو قسم، تقسيم مىنمايند) در حالى كه وحى به انبيا از آن سويه و غير اكتسابى بوده و خطا در آن قابل تصور نيست; زيرا در صورت احتمال خطا در آن، از حجيت و اعتبار ساقط شده و غير قابل اعتماد خواهد بود و بديهى است كه با فرض عدم اعتماد به آن، هدايتبشريت از طريق وحى حاصل نگرديده و در نتيجه، هدف از ارسال انبيا از ناحيه خداى متعال تامين نخواهد شد.
توجه به حقيقت وحى، تفاوت آن را با تجربه دينى، از سويى ديگر آشكار مىسازد.
وحى در لغتبه معناى «اشاره سريع» است كه از طريق الهام يا اشاره يا صوت و يا كتابت صورت مىپذيرد. (27)
اين لفظ، گاه به گونهاى بهكارمىرود كه شامل وضع قوانين تكوينى در نهاد طبيعت، يا هدايت غريزى جانوران، يا ودايع فطرى انسانها نيز مىشود، اما معناى اصطلاحى وحى كه در اينجا مورد بحث است، همان ارتباط ويژهاى است كه ميان خداوند و پيامبرانش برقرار مىشد كه ما از كم و كيف آن بىخبريم و تنها همان توصيفهايى را مىدانيم كه خود پيامبران از حالات خويش در قالبهاى تنگ زبان عادى بيان كردهاند.
وحى گاهى به منظور تاسيس شريعت و دين تازهاى صورت مىپذيرد و گاهى به منظور احياى دينى كه تعاليم آن به فراموشى سپرده شده يا دچار مسخ و تحريف گرديده است. در واقع، وحى را مىتوان نوعى از كلام خداوند دانست كه به گفته قرآن به يكى از سه طريق القا مىشود:
«و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه مايشاء انه على حكيم» (28)
يعنى: هيچ بشرى را نرسد كه خدا با او سخن گويد جز (از راه) وحى يا از فراسوى حجابى، يا فرستادهاى بفرستد و به اذن او هر چه بخواهد وحى كند، آرى اوستبلند مرتبه و صاحب حكمت.
در اين آيه كريمه سه طريق براى وحى اصطلاحى ذكر شده است كه عبارت است از:
1- وحى مستقيم (الا وحيا) : در اين طريق، حقايق و معارف الهى مستقيما بر قلب پيامبر نازل مىشود و هيچ واسطه و حجابى در كار نيست.
2- ايجاد صوت (من وراء حجاب) : در اين قسم، معارف الهى از طريق صوتى به گوش مىرسد كه در يك شىء خاص مانند درخت، سنگ و...ايجاد شده باشد. در اين حالت، شخصى ديده نمىشود اما گويى كسى از پس پرده سخن مىگويد.
3- وحى به واسطه فرشته (او يرسل رسولا) : طريق سوم آن است كه خداوند فرشتهاى مىفرستد تا حقايق الهى را بر گوش و جان پيامبر بخواند.
بايد توجه داشت كه اقسام سهگانه وحى نسبتبه شخص واحد «مانعة الجمع» نيستند و ممكن است انسان كاملى از هر سه طريق، وحى الهى را دريافت كند، چنان كه وجود مبارك رسول اكرم (ص) هر سه قسم وحى را دريافت نموده است و خداى سبحان پس از بيان اقسام وحى مىفرمايد:
«و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا» (29)
يعنى: اى رسول گرامى، ما اين گونه كه گفتيم با تو تكلم نموديم، يعنى گاه بدون واسطه، گاه به واسطه حجاب و گاه به وساطت ملك و فرشته.
آنچه را كه جبرئيل امين مىآورد، از قسم (يرسل رسولا) است كه فرمود:
«نزل به الروح الامين على قلبك» (30)
يعنى: روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرده است.
آنچه را كه آن حضرت در رؤيا و مانند آن دريافت مىفرمود، از قسم (من وراء حجاب) است و آن حقيقتى را كه در مقام لدن دريافت كرد، وحى بدون واسطه بود كه فرمود:
«انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم» . (31)
يعنى: همانا تو قرآن را از نزد حكيم عليم دريافت نمودى.
زراره از امام ششم (ع) سؤال كرد كه چرا در بعض اوقات، حالت «غشيه» و مدهوشى به رسول خدا روى مىآورد؟ آن حضرت در پاسخ فرمودند:
آن حالت در وقتى بود كه ذات اقدس خداوند براى او تجلى مىنمود و در آن حال واسطه و حجابى بين او و خداوند نبود.
افزون بر موارد ياد شده، تفاوت الفاظ و عبارات قرآن با كلمات شخص پيامبر (ص) دليل بر اين است كه قرآن همان الفاظ و تعابير شخص پيامبر نيست، روايات زيادى از شخص پيامبر (ص) بر جاى مانده است كه در مقايسه با قرآن تفاوت محسوسى در سبك و نحوه بيان، آهنگ كلمات، تركيب جملات و محتواى جامع و دقيق ميان آن دو مشاهده مىشود، حال چه تبيينى براى اين تفاوت محسوس مىتواند وجود داشته باشد جز اين كه وحى، كلمات خداوند است نه كلمات پيامبر. بنابراين، وحى بر تجربه دينى قابل انطباق نيست.
در پايان مناسب است كه به زمينههاى تاريخى ارائه و طرح تئورى تجربه دينى پرداخته و نظرى اجمالى به آن بيافكنيم.
به نظر ما، اين زمينهها پاسخ مناسبى داشته و نيازى به چاره جويى و ارائه تئورى تجربه دينى نمىباشد، زيرا:
اولا: در مورد تعارض گزارههاى دينى با گزارههاى علوم تجربى بايد گفت كه اين مساله، مشكلى را به وجود نمىآورد; زيرا گزارههاى علوم تجربى به لحاظ نظرى داراى ارزش يقينى نيستند و به همين دليل تعارض آن با بعضى از گزارههاى دينى موجب نمىشود كه انسان دست از گزارههاى دينى بردارد، به عبارت ديگر، به لحاظ منطقى، انسان در موارد تعارض ميان گزارههاى دينى و گزارههاى علوم تجربى، وقتى مىتواند دست از گزارههاى دينى برداشته و به گزارههاى علوم تجربى معتقد شود كه گزارههاى علوم تجربى يقينى باشند و لكن امروزه شايد همه فلاسفه علم بر اين امر وفاق دارند كه گزارههاى علوم تجربى به هيچ وجه ارزش معرفتى نداشته و در هيچ علم تجربى هيچ گزاره يقينى وجود ندارد. (32) بنابراين، با توجه به اين ادعا (كه ادعاى درستى است و اين مقال، گنجايش توضيح مبسوط اين امر را ندارد) سخنان متفكران عصر روشنگرى در ارزشگزارى به علوم تجربى و رد گزارههاى دينى باطل است.
ثانيا: حصول معرفتيقينى - هر چند محدود - امرى نيست كه بتوان آن را انكار نمود و بدين جهت ادعاى كانت، از بنياد درستى برخوردار نيست، علاوه بر اين، نظريه كانت، گرفتار مغالطه تكوينى است; زيرا همانطورى كه در فلسفه علم نيز اين امر مورد تاكيد واقع شده است، هر علمى داراى دو مقام است: 1- مقام گردآورى و كشف 2- مقام داورى و ارزيابى.
در فلسفه علم بيان مىشود كه مهم نيستيك معرفت و تئورى از كجا بدست مىآيد بلكه آنچه كه اهميت دارد اين است كه معرفت را چگونه مىتوان ارزيابى نمود و بدين جهت است كه در ارائه ملاك و معيار براى تجربى بودن يك تئورى، فلاسفه علم معتقدند كه اگر بتوان يك تئورى را با روش تجربى مورد ارزيابى قرار داد آن تئورى، يك تئورى تجربى است، گر چه آن تئورى از راه تجربه بدست نيامده باشد چنان كه وجود مفاهيم غير محسوسى مانند الكترون، پروتون و كوارك و نيز تئوريهايى مانند بقاى انرژى در علم فيزيك، شاهد بر اين مدعا هستند كه با وجود اين كه چنين مفاهيم و تئوريهايى از تجربه بدست نيامدهاند ولى در عين حال، تئورى تجربى محسوب مىشوند; زيرا مىتوان با روش تجربى آنها را مورد آزمون قرار داد.
حال اگر كسى بخواهد تكليف مساله ارزيابى را با توجه به مقام گردآورى حل نمايد گرفتار مغالطه تكوينى شده است; يعنى ما هيچگاه نمىتوانيم بگوييم چون فلان تئورى از راه تجربه بدست نيامده است، پس يك تئورى تجربى نيست و يا چون گردآورى يك تئورى فلان صفت را دارد پس آن تئورى درستيا باطل است; زيرا ارزيابى يك تئورى و قضاوت نسبتبه صدق و كذب آن، در علوم مختلف تجربى و فلسفى و تاريخى روشهاى خاص خود را دارد و ربطى به كيفيتحصول و اكتساب آن تئورى ندارد.
در محل بحث نيز در مورد تئورى كانت مىگوييم: 1- بر اساس نفسشناسى فلاسفه اسلامى مانند ملا صدرا، نفس و ذهن انسان هيچ گونه قالب پيشينى ندارد. 2- و بر فرض اين كه ذهن انسان داراى چنين قالبهايى باشد وجود اين قالبها، ضررى به درستى و واقعنمونى معرفتهاى ما وارد نمىكنند; زيرا اين قالبها صرفا در به وجود آمدن معرفتهاى ما و به اصطلاح در مقام گردآورى معرفتهاى ما دخيل مىباشند و نه در مقام داورى، و اين كه كانت مدعى شده است چون معرفتهاى ما بر اساس اين قالبها شكل مىگيرند پس واقعنمونى ندارند، جز مغالطه تكوينى، امر ديگرى نيست; زيرا ايشان حكم مساله داورى و ارزيابى را از راه مقام گردآورى و با توجه به آن تعيين نموده است. در حالى كه صدق و كذب معرفتهاى بشر، بايد با عنايتبه روشهاى ارزيابى تبيين گردد و هيچ ارتباطى با كيفيتحصول معرفتبراى ذهن، ندارد.
ثالثا: در مورد زمينه دينى نيز بايد توجه داشت كه ناهمخوانى عقايد دينى با فهم بشر و مضامين غير معقول كتاب مقدس در مسيحيت، به سبب تحريفى است كه در دين مسيحيت رخ داده است و دين اسلام و كتاب مقدس آن - يعنى قرآن - از اين سنخ مسائل كاملا بدور است.
نكوهش از معرفت و آگاهى در صفحات اوليه كتاب مقدس مسيحيت و نسبت زنا و زنازادگى به انبياى الهى و چهره انسانوار دادن به خداوند، آن هم انسانى خدعهگر و دروغگو و طرح گناه ذاتى انسانها، به هيچ وجه در دين اسلام و قرآن كريم وجود ندارد در اسلام، عقل از بيشترين ارزش برخوردار بوده و تمام اعتقادات اسلامى متكى به عقل است. (33) قرآن انسانها را به تعقل و تفكر فرا خوانده است. در برخى از كتب روايى معتبر ما اولين كتاب، كتاب عقل است. امام هفتم (ع) در مورد ارزش عقل مىفرمايند:
خداوند دو حجت در ميان مردم دارد: حجت درونى كه عقل انسان است و حجتبيرونى كه انبيا هستند. (34)
بنابراين در يك نتيجهگيرى كلى مىتوان گفت كه زمينههاى تاريخى ياد شده درست نبوده و نمىتوانند توجيه درستى براى ارائه تئورى تجربه دينى باشند و اين تئورى به لحاظ منطقى ارزش معرفتى نداشته و نمىتواند منطبق بر وحى شود; زيرا مستلزم لغويت نبوت و نقض غرض خداوند است.
1) دكتر عبدالكريم سروش، بسط تجربه نبوى، انتشارات مؤسسه فرهنگى صراط، چاپ دوم، تابستان 1378، ص3.
2) همان، پيشگفتار.
3) فصلنامه پژوهش قرآنى فراراه، سال اول، شماره1، زمستان 1377، مصاحبه با عبدالكريم سروش، ص20.
4) "Religious Experince"
5) (1834-1768)"schelier macher"
6) وين پرادفوت، تجربه دينى، ترجمه عباس يزدانى، چاپ اول، مؤسسه فرهنگى طه، پائيز 1377، صص9و249.
7) "scientism"
8) وين پرادفوت، پيشين، صص308- 312.
9) فيلسوف شهير آلمانى 1724- 1804
10) پيشين، صص20- 21.
11) سفر پيدايش، باب 19 بند30- 38.
12) همان، باب 32 بند 24- 30.
13) وين پرادفوت، تجربه دينى، ترجمه عباس يزدانى، پيشين، يادداشتهاى مترجم، صص313- 316.
14) "The Feeling of Dependence"
15) فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه ج 7، ترجمه داريوش آشورى، انتشارات علمى و فرهنگى، صص 156- 157.
16) "on religion"
17) "the christian faith"
18) وين پرادفوت، پيشين، يادداشتهاى مترجم، ص316.
19) "Active meaning"
20) "passiv meaning"
21) ر.ك. وين پرادفوت، تجربه دينى، ترجمه عباس يزدانى.
22) محمد تقى مصباح يزدى، آموزش فلسفه، ج1، انتشارات سازمان تبليغات اسلامى، تهران، 1364، صص156- 157.
23) مايكل پترسون و ديگران، عقل و اعتقاد دينى، ترجمه احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، انتشارات طرح نو، چاپ اول، صص38- 40.
24) پيشين، صص49- 51.
25) وين پرادفوت، ترجمه عباس يزدانى، پيشين، ص33.
26) مايكل پترسون و ديگران، ترجمه احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، پيشين، ص37.
27) الراغب الاصفهانى، المفردات فى غريب القرآن، دفتر نشر كتاب، 1404ق.، ص 515.
28) شورى/51.
29) شورى/52.
30) شعراء/193- 194.
31) نمل/6.
32) ر.ك. كارل ريموند پوپر، منطق اكتشافات علمى، ترجمه سيد حسين كمالى، انتشارات علمى و فرهنگى.
33) وين پرادفوت، پيشين، يادداشتهاى مترجم، صص313- 314.
34) شيخ كلينى، اصول كافى، ج1، ص13، ح12.